بازگشت

خديجه شريعتي
khadijehshariati@yahoo.com

بازگشت


خديجه شريعتي

انگار بختک افتاده بود رويم اما بالاخره بلند شدم، تصورآن همه کار سنگين‌ام کرده بود،يادم نمي آمد کي حوصله‌ي عقد وعروسي را داشته ام، اما اين بار با هميشه فرق داشت، عقد کسي بود که مي‌دانستم تنها اوست که زبانم را مي فهمد، که زبانش را مي فهمم.

دوش گرفتم ،حوله را به موهاي‌ام پيچيدم وايستادم جلوي آينه، آرايش کردن براي من به اندازه راندن هواپيما سخت بود . به هر زحمتي بود کارهايي کردم، مرطوب کننده، کرم پودر، دوباره کرم پودر، سه چهار دور مداد لب و ماتيک تا مثل هميشه با يک شربت پاک نشود.

وه چه رنگي پيدا کرد لب، ماتيک قهوه اي تيره رويش زدم اما بازآن رنگ اناري از توي اينه زل زده بود به من.

شروع به سشوار زدن مي کنم، شايد در اين مدت گشايشي حاصل شود.

لعنتي اين تکه ي مو خوب نمي ايستد، نوکش را مي چينم تا خوش حالت شود .

لباس مي پوشم، دستبند و گردنبند ...

جوراب شلواري رنگ پايم را که مي پوشم عرقم در مي آيد، وقتي مي خواهم نفسي به راحتي بکشم مي بينم يک خيابان دو طرفه از روي پنجه پاي چپ تا زانو کشيده شده است.

مشکي ام را پيدا مي کنم و مي پوشم، جاييش سوراخ شده و خواسته پيش روي کند، معلوم نيست کي با لاک بي رنگ جلواش را گرفته ام ولي بالاي زانوست و دامن لباس رويش را مي پوشاند .

ابروها لنگه به لنگه اند، سعي مي کنم صافشان کنم، آه نوک يک بال کنده شد با مداد ترميم اش مي‌کنم و دل خوش مي کنم به اين که مو رويش را مي پوشاند .

کليد ماشين را بر مي دارم .

کفش؟ با اين کفش هاي مهماني که نمي توانم رانندگي کنم ،يادم مي آيد در روزنامه خوانده بودم در ژاپن بيشتر تصادفات مال همين کفش هاست .

در اين غروب پنجشنبه که بي شباهت به عصر جمعه نيست ،همين يکي را کم دارم .

کفش راحتي مي پوشم ومهماني ام را روي صندلي عقب پرت مي کنم .

چشمم به درخت خرمالوي عريان حياط مي افتد، يک باراني مي پوشم روي لباسم و کت روي پيراهن مهماني ام را که به موقع سنگين رنگين ام مي کند روي صندلي شاگرد مي گذارم .جلوي در چند عمله بناي خانه روبرو که کارشان تمام شده در حال رفتن‌اند ،سعي مي کنم با دست شالم را جلوي دهانم بگيرم.

اين مانتو هم که مدام کنار مي رود وپاها تا زانو با جوراب نازک پيدا مي شود .ماشين را وسط کوچه رها مي کنم تا بدوم آدرس را که فراموش کرده ام بياورم .

پر شال باز در نقش منجي ظاهر مي شود تا قصاب سرکوچه کمتر ديد بزند .حس مي کنم عالم و آدم کار و زندگي اشان را رها کرده اند و به من نگاه مي کنند ، عجب کاري بايد ماتيک را مي گذاشتم خانه ي عروس مي زدم .

دستي پنهان دل و روده ام را به هم مي زند، نکند با اين همه دستپاچه گي تصادف کنم، سعي مي کنم به آن فکر نکنم، راستي قبلا چطوري با آن لب هاي اناري بيرون مي رفتم. رسيده ام سر فلکه، بيست سال از آخرين باري که از اين جا رد شده ام مي گذرد. از کدام سمت بايد بپيچم ،دکمه شيشه را مي زنم ،دو پسر جوان کنار موتور سياهي ايستاده اند ،يکي از آن ها که سيا ه پوش است به آن يکي اشاره مي کند : ببين خانم چه فرمايشي دارند.

-خيابان بيستم را مي خواستم .

-خانمي مثل شما بهتر بود ازهمان خيابان پاييني مي رفتيد.

-نه آقا ازهمين مسير مي خواهم بروم خيابان الياس .

-برويد جلو،سمت چپ.

باز بر سر دوراهي ام ،دو مرد با موهاي جوگندمي ايستاده اند که يکي سر تکان مي دهد و ديگري لب .

با دست اشاره مي کنم به سمت چپ

- خيابان بيستم؟

هردو سر تکان مي دهند يعني بله و با دهان هاي باز و چشمان گشاده نگاهم مي کنند .

دنبال تاکسي خط گاز مي دهم اما در اولين چهار راه گم اش مي کنم ،ازجواني که ايستاده مي پرسم :

- خيابان الياس ؟

به چپ اشاره مي کند .

راهنما مي زنم و مي پيچم ،به داروخانه مي رسم که بسته است اما پشت شيشه با خطي درشت نوشته شده است :

اکسير جواني رسيد .

دنده خلاص مي زنم جلوي داروخانه .دوستم گفته کوچه خورشيد کنار داروخانه . مي پيچم توي کوچه که يک قدمي داروخانه است .

ازدور ريسه هاي چراغاني را مي بينم که ته کوچه آويزانند .

صداي ماشين سکوت کوچه را مي شکند .

چرا چراغ ها خاموش اند ؟ لابد عروس هنوز آرايشگاه است ولي خب بايد چراغ ها روشن باشد . ناراحت بودم جاي پارک خوب پيدا نکنم اما حالا با يک وجب فاصله از در خانه کنار ديوار پارک مي کنم ،مي خواهم کفش ها را عوض کنم ،اما اول بايد پرس و جو کنم ،در ماشين را قفل مي کنم و زنگ مي زنم .

در باز است ،چند لحظه اي طول مي کشد تا بتوانم رنگ ها و وسايل داخل را تشخيص دهم چون روي حياط چادر زده اند .دست پنهان باز به جان اندرونم افتاده، زنگ مي زنم هردوتا را، حتي يک لامپ روشن نمي شود. وارد حياط مي شوم ،دو زن با پشت خميده روي زمين جلوي گلخانه که تنها منبع نور هال است نشسته اند وبراي هم سرودست تکان مي دهند . بلند سلام مي کنم اما آن ها حتي رو به طرفم نمي گردانند ،زني چاق با لب هاي خندان پيدا مي شود و جواب سلامم را مي دهد .

- ببخشيد مگر اين جا عقد نيست ؟ جلوي زن باز پر شال را روي صورتم مي گيرم .

- لب هايش تا بناگوش باز مي شود :

-نه ما زائو داريم .معلوم است زائو هنوز فارغ نشده که چراغ ها خاموش اند.

پاها گز گز مي کنند و وسوسه ام مي کنند که برگردم خانه ،اما تکليف من و دوستي چه مي شود.

-خانم مگر اين جا کوچه ي خورشيد نيست ؟ زن رو به پيرزن ها کرد و گفت :

-عمه خانم اين جا کوچه ي خورشيد است ؟

صداي عمه خانم را نشنيدم اما زن بلند گفت : نه .

مي پيچم توي خيابان و اين بار وارد کوچه ي آن طرف داروخانه مي شوم ،ريسه هاي چراغاني و صداي اي يار مبارک باد کمک مي کند نفسم را به راحتي بيرون بدهم .باز هم يک جاي پارک خوب ،انداختن قفل فرمان وزدن قفل مرکزي ،تعويض کفش ها و...

کت لباس ام را روي دست مي اندازم و راه مي افتم .

چند مرد جلوي خانه اند مي پرسم : زنانه ؟ در حالي که شال سياه شرمندگي ام را مي پوشاند .حتي يکي ازآن ها را قبلا نديده ام .اشاره مي کنند به در جلويي .چند پسر جوان دم در خانه ي جلويي ايستاده اند و صداي بزن و بکوب از داخل مي آيد . پرده سفيدي که جلوي در آويزان است مانع از ديدن داخل مي شود .

مردي که دارد ياالله مي گويد کنار مي رود تا من وارد شوم .

حياط حداکثر يک متر عرض و هفت هشت متر طول دارد ، به ياد حياط کوچک پاييز در زندان مي افتم .پس چطور دوستم مي گفت :عروسي را انداخته اند خانه ي عمويش که بزرگ است .گمان نکنم کف حياط جاي يک کفش ديگر داشته باشد .فکر مي کنم نه حال در آوردن کفش ها را دارم نه بعدا حوصله ي پيدا کردن کفش هاي لگد مال شده را .حالا چطور توي اين بلبشو باراني ام را در بياورم .

زني کنار شير آب که حوض مينياتوري زير آن است خم شده و دست و صورت مي شويد ،به نظرم مي رسد مادر دوستم است. سلام مي کنم ولي دست هايش چروک تر و تيره تر است .سر که بر مي دارد ،نگاهي غريبه براندازم مي کند ،حتي به خودش زحمت جواب دادن نمي دهد چه برسد به تعارف و... دوپله بالا مي روم ،به تمام کساني که گوش تا گوش هال روبرويم را پر کرده اند ،نگاه مي کنم اما بازهم امان از حتي يک نگاه آشنا، با خودم مي گويم :لابد خواهر ومادر وآشناهاي عروس با او به آرايشگاه رفته اند و هنوز بر نگشته اند،پس اين نشناختن طبيعي است . به دختري که سرش به سينه ام مي خورد مي گويم :عروس هنوز نيامده ؟حتما به حنجره زيادي فشار آورده ام که خيلي ها همزمان با هم به گوشه ي چپ اتاق نگاه مي کنند ،من هم چشم مي گردانم :چقدر عوض شده ،..نه اين که او نيست .از دخترک مي پرسم :مگر اين جا منزل مهريان نيست ؟

چه بد وصله اي بودم ،زن ها با لباس هاي رنگي و گل گلي اشان .ته دلم خوشحال شدم ازاين که مجبور نيستم بين آن ها بنشينم .

حالا چطور جلوي آن همه آدم راه بيفتم بروم ؟ از پسر بچه اي که جلوي در است مي پرسم: اسم اين کوچه ؟

- رز.

در را باز مي کنم و با همان کفش ها خودم را پرت مي کنم روي صندلي وقفل مرکزي مي زنم گويي قوم مغول چشم هاي بادامي اشان را چسبانده اند به شيشه .

مي پيچم به سمتي که پسر آدرس داده .کلاج نمي گيرد عيب از کفش هاست مدارا مي کنم ،دوسه تا پيچ رد مي کنم تا مي رسم به خيابان . به نظرم اين همان کوچه ي اولي است که وارد شده بودم ،از زني که لنگ لنگان گام بر مي دارد مي پرسم :

کوچه ي خورشيد؟

شانه بالا مي اندازدکه يعني نمي دانم .

چشمم به تابلوي بالاي کوچه مي افتد : کوچه ____ جاي اسم پاک شده .

دو مرد با موهاي کاملا سفيد با ماشين رد مي شوند بوق مي زنم نمي دانند کوچه ي خورشيد کجاست .

از دو پسر جوان که به دو مي روند مي پرسم .

-اين جا کوچه ي خورشيد هست ولي عروسي نداريم .

-آقاي مهريان چطور؟

-بله همان که ديوارش گرانيت سياه است .

پس دوستم گفته بود گرانيت سفيد.نه چراغاني نه خبري ،نه ماشين عروس ،جلوي خانه يک کاميون ويک بولدوزر پارک شده . به آرامي دنده عقب مي روم ،جلوي در .راه کوچه را سد مي کنم و مي دوم دست مي گذارم روي زنگ چپ که دوستم گفته بود ،کسي نيست ،زنگ طرف راست را مي زنم ،لامپ کوچک ،قرمز پررنگ مي شود و کسي مي گويد :

-بله

-اين جا منزل عموي ستاره است ؟

-ما سياره صدايش مي کنيم .

-هستند؟

-نه، بودند تا ديروز که مراسم هفت پدرشان بود .

بدنم را فرومي کنند توي يک حوض يخ ،لرزان مي پرم توي ماشين ،صداي دختر هنوز مي آيد :

شما ؟

سؤالش را در دل تکرار مي کنم .چشمم به ريسه هاي روشن توي آينه مي افتد به سرعت گاز مي دهم .مي خواهم از کوچه وارد خيابان شوم اما يک تابلوي عبور ممنوع راهم را به سوي خيابان الياس بسته است .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30188< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي